پرواز اندیشه
مطالبی از قرآن و احادیث و نکاتی از سیره بزرگان و شهدا
در هواپیمایی که مرا به صورت تحت الحفظ به تهران میبرد به مسائل مختلفی میاندیشیدم؛ به آینده این نهضتی که بر پا شده، ... به برپا کننده نهضت - امام خمینی - ... به پدری که برای ادامه معالجه در تهران به من نیاز داشت و به علت ابتلا به آب مروارید، بینایی اش را داشت از دست میداد، ... به آیندهای که در انتظار من بود، و... از فکر به این امور که جز خدای متعال کسی از عاقبت آن آگاه نیست، منصرف شدم، مجلهای برداشتم و به ورق زدن آن پرداختم.
چشمم به غزلی افتاد که از آن خوشم آمد. من عادت داشتم که هر شعری را میپسندیدم ، در دفتر خاصی که «سفینه غزل» نامیده بودم، مینوشتم. دیدم دو مامور همراه من از دو طرف گردن میکشند تا ببینند من چه مینویسم. بدون توجه به فضولی آنها به نوشتن ادامه میدادم، آنها هم به نگاه کردن ادامه میدادند، وقتی شعر را نوشتم، ذیل آن این عبارت را هم افزودم: «این ابیات را در هواپیمایی که مرا به همراه دو مامور خوش اخلاق از زاهدان به جای نامعلومیمیبرد، نوشتم»! این عبارت، اثر مثبتی بر هر دوی آنها گذاشت.
هواپیما شبانه به آسمان تهران رسید. منظره درخشش چراغهای شهر دل انگیز بود. دیدم ماموران همراه من خیلی به دیدن چشم انداز تهران علاقه مندند و از این که به پایتخت رسیده اند، احساس خوشحالی میکنند! بویژه یکی از آن دو، خیلی ابراز خوشحالی میکرد. به او گفتم: قدر مرا بدان! چون به خاطر من با هواپیما به تهران آمدی، اگر بازداشتی کس دیگری جز من بود، تو را با اتومبیل به خاش میفرستادند و میبایستی شب تا صبح بیابانهای برهوت را طی میکردی؛ ولی خب، حالا شب خوشی را در تهران خواهی گذراند! خندهای از ته دل کرد که برخاسته از احساس کامل رضایت و خوشحالی بود.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمیسید علی خامنهای (مد ظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 112 و 113
صبح زود به مقر ساواک منتقل شدم و تا عصر در آنجا ماندم. طی این مدت از من بازجویی شد که چند ساعت طول کشید. تعجب کردم وقتی دیدم که بازپرس از دوستان کودکی من است و من در بازیهای کودکانه او و بردارش شرکت میکردم! پدر و برخی برادرانش از علما و سادات بودند.
عصر بود که مرا به فرودگاه آوردند و به همراه دو مامور در هواپیما نشاندند. هواپیما به مقصدی که برای من نامعلوم بود پرواز کرد، بعدا متوجه شدم عازم تهران هستیم.
این نخستین سفر من با هواپیما بود. پیش از آن سوار هواپیما نشده بودم و اتفاقا اولین سفر من پس از پیروزی انقلاب اسلامینیز برای ماموریتی به زاهدان بود. امام راحل طی حکمی- که در صحیفه امام آمده - مرا به بلوچستان فرستادند. آقای راشد یزدی هم که در سال 1357 با من در ایرانشهر - از شهرهای بلوچستان - تبعید بود، در این سفر همراهم بود.
از تهران با هواپیما عازم کرمان شدیم و روز همه پرسی برای نظام جمهوری اسلامی(ده فروردین 1358هـ.ش./ اول جمادی الاول 1399هـ. ق) در کرمان بودیم و از آنجا به زاهدان رفتیم. در فرودگاه تعدادی از مشایخ منطقه به استقبال ما آمدند. در آنجا به آنها گفتم: من این فرودگاه را در نخستین سفر هوایی زندگی ام ترک کرده ام و اکنون نیز در نخستین سفرم پس از پیروزی انقلاب، به همین فرودگاه قدم میگذارم.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمیسید علی خامنهای (مد ظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 111 و 112
غروب آن روز به منزل یکی از مومنین برای افطار دعوت شده بودم، بعد از افطار به اتاق خود در مسجد باز گشتم تا برای سخنرانی آن شب آماده شوم. دیدم مرا کسی پشت در صدا میزند، در را باز کردم، جوانی شیک و خوش لباس را دیدم، به من سلام کرد و گفت:
شما فلانی هستید؟
- بله
- رئیس پلیس شما را خواسته
- برای چه؟
- چیزی نیست . میخواهد با شما در مورد مسائلی حرف بزند.
- من معنای این احضار را میدانم، این کار به مصلحت شما نیست. من دعوت شده ام که امروز به منبر بروم. اگر مردم بدانند که من بازداشت هستم - بویژه با توجه به آنچه امروز در مسجد واقع شد - عاقبت بدی برای شما خواهد داشت.
اما آن جوان برایم توضیح داد که چارهای جز ملاقات با رئیس پلیس نیست و من در این قضیه اختیاری ندارم.
از مسجد که خارج شدم، دیدم پلیس و ارتش آن را در محاصره گرفته اند؛ دانستم که رژیم در اتخاذ یک موضع بازدارنده، جدی است. ناگزیر همراه با آن جوان به نزد رئیس پلیس رفتم. مردی تنومند با درجه سرهنگی. در انتهای یک سالن مجلل - که با آنچه در بیرجند دیده بودم شباهتی نداشت و پشت میزی بزرگ تکیه زده بود.
وقتی وارد شدم، مشغول نوشتن چیزی بود، البته این معمولا یک ژست مصنوعی است که به وارد شونده القا کنند به او اهمیتی نمیدهند. بنابراین هدف از این کار، تضعیف روحیه وارد شونده است . به او سلام کردم . نه جواب سلام داد و نه سرش را بلند کرد. من نیز چارهای ندیدم جز اینکه به همین شکل با او برخورد کنم. بدون این که از او اجازه بگیرم، روی شیک ترین مبل اتاق نشستم، سپس خود را مشغول چیزهایی کردم که کاملا حاکی از بی توجهی به او بود.
افسر که نتوانست مرا دچار شکست روحی کند، سرش را بلند کرد و گفت:
- شما فلانی هستید؟
- بله
- چرا مردم را تحریک میکنی؟
- شمایید که مردم را تحریک میکنید!
- معتدل تر نشست؛ گویی انتظار چنین پاسخی را نداشت. گفت: چطور؟
- من مسائل دینی و احکام شرعی را برای مردم بیان میکنم. کجای این کار تحریک است؟ اما شما با این کارتان مردم را تحریک میکنید.
در خطوط چهره اش نشانههای آرامش پدیدار شد و گفت:
ما نمیخواهیم مردم را تحریک کنیم. شما در سخنانت به اصلاحات شاه اهانت کردی.
- اطلاعاتی که به شما رسیده ، دروغ است
لحن سرهنگ عوض شد. از مطالبی که در خلال سخنانش گفت، این بود: ما هم مانند شما مسلمانیم و آقای خمینی را دوست داریم!
شکی نیست که این حرف را راست نمیگفت ، بلکه قصد فریب و ظاهر سازی داشت.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمیسید علی خامنهای (مد ظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 107 و 108
نکته: روایتی در مورد نحوه برخورد با افراد متکبر:
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم:إِذَا رَأَیْتُمُ الْمُتَوَاضِعِینَ مِنْ أُمَّتِی فَتَوَاضَعُوا لَهُمْ وَ إِذَا رَأَیْتُمُ الْمُتَکَبِّرِینَ فَتَکَبَّرُوا عَلَیْهِم (مجوعه ورام، ج1 ص 201)
هر گاه متواضعان را دیدید، برای آنان تواضع کنید و هر گاه متکبران را دیدید، در قبال آنان متکبرانه رفتار نمایید.
روز آزادی را فراموش نمیکنم، در عصرگاهِ یکی از آخرین روزهای ماه خرداد که بلندترین روزهای سال است، یکی از افسران زندان آمد و خبر آزادی را به ما داد. هر یک از ما وسایل اندک خود را جمع کردیم و در اتاقهمایمان به انتظار نشستیم؛ بعد ما را در راهرویی که بین اتاقها امتداد یافته بود، جمع کردند و سپس درِ زندان را گشودند و گفتند بروید!
به همین صورت و بدون ثبت کردن اسامییا پر کردن فرمهایی که هنگام آزادی از زندان معمول است. با همدیگر خداحافظی کردیم. من به سوی خیابان رفتم و آن مسیر را با گامهایی تند به سوی منزلمان، که خیلی از پادگان دور نبود طی کردم.
در حالی که عازم خانه بودم، احساس خاصی به من مستولی شده بود که آمیزهای بود از شوق و بیم و شرم. شرمگین بودم از این که محاسنم را تراشیده بودند، و بیم هم از این داشتم که والدینم شاید بگویند: چرا در مسائلی دخالت کردی که به زندان بیفتی؟
وقتی به خانه رسیدم، خانواده به گرم ترین وجهی از من استقبال کردند، از دیدن من، خوشحالی کردند. وقتی برای صرف چای نشستم، نخستین حرفی که مادرم (رحمة الله علیها) به من زد، این بود:
«من به پسری مانند تو افتخار میکنم که چنین کاری را در راه خدا انجام میدهد».
نفسی به راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. این سخن مادرم در فعالیتهایی که من در این راه داشتم، تاثیری بسزا داشت.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمیسید علی خامنهای (مد ظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 95 و 96
سه روز پس از بازداشت، یکی از افسران زندان آمد و گفت: فردا آزاد میشوید. از این خبر تعجب کردم و به خودم گفتم: شاید یکی از دوستان نزد فردی که با رژیم مرتبط است، برای آزادی من وساطت کرده است. در حالی که به این موضوع فکر میکردم، به قرآن تفال زدم و این آیه کریمه آمد: «فَلَا یَسْتَطِیعُونَ تَوْصِیَةً وَلَا إِلَى أَهْلِهِمْ یَرْجِعُونَ» [یس: 50؛ آنگاه نه توانایى وصیتى دارند و نه مى توانند به سوى کسان خود برگردند].
روز بعد و روزهای بعد فرا رسید ولی من آزاد نشدم.
ایام این زندان گرچه به درازا نکشید؛ اما فوق العاده وحشتناک بود؛ زیرا این نخستین تجربه من بود؛ وانگهی این ایام با روزهایی هم زمانی داشت که کشور در یک گیرودار عظیم و کشمکش خونین به سر میبرد. نهضت اسلامیو مبلغان مسلمان را از هر سو خطراتی احاطه کرده بود. رژیم بی رحمانه میتاخت و میکوبید.
خداوند خواست که پس از سختی و تنگی، گشایشی فراهم آید. ایام زندان، هشت نُه روزی به درازا کشید و پس از آن من و سایر بازداشتیهای آنجا آزاد شدیم
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمیسید علی خامنهای (مد ظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 95
در آنجا بیش از یک هفته ماندم. در این مدت صورتم را تراشیدند و این نخستین باری بود که صورتم تراشیده میشد. بار دوم طی بازداشت دیگری بود که در جای خود از آن یاد خواهم کرد.
در مورد تراشیدن صورت، شنیده بودم که در اردوگاهها صورت را خشک خشک و بدون آب و صوابون میتراشند که کاری زشت و دردآور است، لذا در راه بیرجند به مشهد، خود را برای استقبال از این لحظه وحشتناک و آزردن پوست صورت آماده میساختم.
زمان تراشیدن صورت فرا رسید، سلمانی آمد و من با نگرانی و تشویش به او نگاه میکردم. کیفش را باز کرد و یک ماشین اصلاح از آن بیرون آورد، با دیدن ماشین اصلاح، من نفس راحتی کشیدم و معلوم شد جریان متفاوت از آن چیزی است که تصور میکردم.
بعد از آن، اجازه خواستم که به دستشویی بروم و سپس وضو بگیرم. اجازه دادند با دو نظامیبروم. در مسیر یک افسر جوانی که به گستاخی و وقاحت معروف بود، مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد: آشیخ! ریشت را تراشیدند؟ و من فورا پاسخ دادم: بله، سالها بود که چانه خود را ندیده بودم و حالا الحمدلله میبینم! و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود و دلخوش شود.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمیسید علی خامنهای (مد ظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 94
متوکل مریض شد، نذر کرد که اگرشفا یابد مال زیادی (مال کثیر) در راه خدا بدهد. وقتی خوب شد، از علما پرسید که اندازه مال زیاد و کثیر چیست؟ علما نظرات مختلفی گفتند و به نظر یکسانی نرسیدند.
مسئله را از امام دهم شیعیان حضرت ابوالحسن علی بن محمد الهادی پرسیدند، حضرت فرمودند: متوکل باید هشتاد درهم صدقه بدهد.
علت این جواب را پرسیدند که حضرت فرمودند:
خداوند در قرآن میفرماید: لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللّهُ فِی مَوَاطِنَ کَثِیرَةٍ وَیَوْمَ حُنَیْنٍ (توبه: 25) قطعا خداوند شما را در مواضع بسیارى یارى کرده است و [نیز] در روز حنین (یاری کرده است). تعداد مواطنی که خداوند پیامبر را یاری کرد هشتاد موطن بود.
وَ کَانَ الْمُتَوَکِّلُ نَذَرَ أَنْ یَتَصَدَّقَ بِمَالٍ کَثِیرٍ إِنْ عَافَاهُ اللَّهُ مِنْ عِلَّتِهِ فَلَمَّا عُوفِیَ سَأَلَ الْعُلَمَاءَ عَنْ حَدِّ الْمَالِ الْکَثِیرِ فَاخْتَلَفُوا وَ لَمْ یُصِیبُوا الْمَعْنَى فَسَأَلَ أَبَا الْحَسَنِ ع عَنْ ذَلِکَ فَقَالَ ع یَتَصَدَّقُ بِثَمَانِینَ دِرْهَماً فَسَأَلَ عَنْ عِلَّةِ ذَلِکَ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ قَالَ لِنَبِیِّهِ ص- لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ فَعَدَدْنَا مَوَاطِنَ رَسُولِ اللَّهِ ص فَبَلَغَتْ ثَمَانِین
(تحف العقول، ابن شعبه حرانی، ص 481)
همچنین در باره پاسخهای قرآنی امامهادی علیه السلام بخوانید:
مگر پیامبر به علم دیگران محتاج است؟
این روزها تقریبا در هر جمعی سخن از ویروس کرونا است. برخی مخلصانه برای مقابله با ویروس، هر کاری از دستشان برآید انجام میدهند، عدهای راههای درمان و پیشگیری پزشکی اعلام میکنند و بی شک عدهای نیز به دنبال سود شخصی خود با احتکار و گران فروشی هستند.
ان شاء الله از این مرحله نیز با موفقیت عبور خواهیم کرد.
اما برداشت شخصی:
عموم مردم به شدت به دنبال پیشگیری هستند و حتی دست دادن را نیز محدود کردند. حتی در برخی مساجد - که عرفا بعد از نماز با هم دست میدادند - این کار صورت نمیگیرد. حتی افراد سالم نیز برای رعایت سلامت جسمانی و آسیب احتمالی با همدیگر دست نمیدهند.
ای کاش برای بیماریهای روانی نیز این چنین حساس بودیم. از جمله در مورد دست دادن با نامحرم نیز - که اسلام محدود کرده است - بیشتر دقت کنیم شاید برای مقابله با بیماریهای روانی و روحی نظیر فروپاشی خانوادهها و دلسردی از زندگی مشترک و .... برای هر دو طرف مفید باشد.
آیا دستورات ائمه علیهم السلام در مورد احکام اسلامیبه اندازه دستورات پزشکان شایسته بررسی نیستند؟
احکام مربوط به ارتباط با نامحرم و بررسی تخصصی دست دادن با نامحرم را میتوانید مطالعه کنید.
کتاب «خاطرات سفیر» به قلم دکتر نیلوفر شادمهری برخی خاطرات دوران دانشجویی نویسنده را از دست دادن با نامحرمان در فرانسه آورده است که مطالعه آن خالی از لطف نیست.
تعداد صفحات : 3