روز آزادی را فراموش نمیکنم، در عصرگاهِ یکی از آخرین روزهای ماه خرداد که بلندترین روزهای سال است، یکی از افسران زندان آمد و خبر آزادی را به ما داد. هر یک از ما وسایل اندک خود را جمع کردیم و در اتاقهمایمان به انتظار نشستیم؛ بعد ما را در راهرویی که بین اتاقها امتداد یافته بود، جمع کردند و سپس درِ زندان را گشودند و گفتند بروید!
به همین صورت و بدون ثبت کردن اسامییا پر کردن فرمهایی که هنگام آزادی از زندان معمول است. با همدیگر خداحافظی کردیم. من به سوی خیابان رفتم و آن مسیر را با گامهایی تند به سوی منزلمان، که خیلی از پادگان دور نبود طی کردم.
در حالی که عازم خانه بودم، احساس خاصی به من مستولی شده بود که آمیزهای بود از شوق و بیم و شرم. شرمگین بودم از این که محاسنم را تراشیده بودند، و بیم هم از این داشتم که والدینم شاید بگویند: چرا در مسائلی دخالت کردی که به زندان بیفتی؟
وقتی به خانه رسیدم، خانواده به گرم ترین وجهی از من استقبال کردند، از دیدن من، خوشحالی کردند. وقتی برای صرف چای نشستم، نخستین حرفی که مادرم (رحمة الله علیها) به من زد، این بود:
«من به پسری مانند تو افتخار میکنم که چنین کاری را در راه خدا انجام میدهد».
نفسی به راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. این سخن مادرم در فعالیتهایی که من در این راه داشتم، تاثیری بسزا داشت.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمیسید علی خامنهای (مد ظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 95 و 96