از حالت مخفی بودن در مشهد خسته شدم. تصمیم گرفتم از این وضع خارج شوم. به تهران آمدم. وسعت تهران و شلوغی جمعیت و عدم معروفیت من در آنجا، این اجازه را میداد که در این شهر به شکل عادی اقامت کنم؛ لذا با آقایهاشمیخانهای اجازه کردیم و تا آخر سال در آنجا ماندم.
سال 1346 فرا رسید. با خود گفتم تعقیب اکنون از شدت افتاده، پس به مشهد بروم، ولی در اماکن عمومیظاهر نشوم. به مشهد بازگشتم؛ اما کسی مانند من نمیتواند در حاشیه بماند و به آنچه در جامعه میگذرد بی اعتنا باشد. نزد آقایان میلانی و قمیمیرفتم، راجع به انحرافات موجود در جامعه با آنها صحبت میکردم؛ از موضع تقبیح و تخطئه، میپرسیدم که سکوت علما چه دلیلی دارد؟ و در جهت موضع گیری قاطعانه در برابر رژیم فاسد آنها را ترغیب میکردم.
ظاهرا این سخنان من، مو به مو به ساواک منتقل شده بود؛ من این را پس از بازداشت فهمیدم. لابد در بین اطرافیان این دو شخصیت، کسانی بوده اند که مطالب را منتقل میکردند.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمیسید علی خامنهای (مد ظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 146