وقتی از زندان خارج شدم، شنیدم برخی روحانیون جوان که در بازداشتگاههای مختلف بودند، چند روز پیش از من آزاد شده اند و ساواک آنها را برای ملاقات با امام خمینی، به محل اقامت اجباری ایشان در محل قیطریه تهران برده است. ساواک میخواست بدین وسیله مقداری از خشم این روحانیون را کاهش دهد.
شور و شوق دلم را فرا گرفت و گفتم من هم به خدا توکل کنم و به محل اقامت امام بروم؛ شاید به من هم اجازه ملاقات بدهند. آدرس را به دست آوردم و به قیطریه رفتم. قیطریه در آن زمان منطقهای خالی از ساختمان بود و تک و توک خانههایی در آن دیده میشد. البته در حال حاضر مسکونی و پر جمعیت شده است. من به خانه امام نزدیک شدم.
نگهبانان تمام اطراف خانه را گرفته بودند. به یکی از آنها گفتم: من تازه از زندان آمده ام و میخواهم مانند سایر زندانیان با آقا ملاقات کنم. آنها با یکدیگر اختلاف نظر پیدا کردند. برخی گفتند: این مرد، مرد سادهای است که سختی راه را تحمل کرده و به اینجا آمده؛ پس به او اجازه دهیم. برخی دیگر مخالفت کردند. بالاخره توافق کردند که به من اجازه دهند فقط برای چند دقیقه وارد شوم.
در زدم. حاج آقا مصطفی - فرزند امام - در را باز کرد و از دیدن من دچار شگفتی شد.
ازمن پرسید: کِی آزاد شدید؟
گفتم: دو روز پیش.
وارد یکی از اتاقها شدم و آقا را در برابر خود یافتم. احساساتی که در دلم محبوس مانده بود غلیان کرد. عواطفم در برابر امام سرازیر شد. برای آقا وضع امت و دوستان را در غیاب ایشان بیان کردم و اظهار داشتم که موسم رمضان امسال بدون بازده به هدر رفت و لذا باید از هم اکنون برای موسم محرم برنامه ریزی کنیم. چند دقیقه بعد از منزل ایشان خارج شدم.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمیسید علی خامنهای (مد ظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 132 و 133